عشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوونعشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوون، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره
بهراد پسرک شیرین مابهراد پسرک شیرین ما، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره

بردیـــ♥ـا و بهــ♥ــراد در آیینــ♥ــه

شب آرزوها...

امشب یه جورایی تولد بردیا ست. آ خه بردیا جوووونم در شب آرزوها به دنیا اومده. تولدت مبارک عشق من... دوستای ناز بردیا امیدوارم همه به آرزوهای قشنگتون برسین و همیشه سلامت باشین     ...
26 ارديبهشت 1392

این بردیای باهوش

عسلم... ما هرروز با آژانس میریم مهد کودک.بابایی وراننده ها همیشه از یه مسیر مشخصی وارد خیابون مهدت میشن.دیروز این اقای راننده میخواست از یه جای دیگه بره.به محض اینکه مسیرش عوض شد,شما داد زدی : آقا کجا میری؟؟مهد من که از اینوری نیست!!! من اصلا حواسم نبود.اما تو دقتت خیلی زیاده... راننده که مرده بود از خنده.همش برمیگشت و به تو نگاه میکرد میگفت: « خانم این بچه چند سالشه؟ماشالا....ماشالا»...بهت افتخار میکنم جوووون من... امروز به من میگی مامانی من میتونم تنهایی برم مهد کودک.اول زنگ میزنم به شماره آژانس_نمی دونم شمارشو از کجا یاد گرفتی _ بعدش میگم روبه روی اداره گاز لطفا.... یه عالم کلمه از بن بن بن یاد گرفتی. دختر...
25 ارديبهشت 1392

درد دل بردیایی با دایی علی

دیروز منو مجبور کردی که به دایی علی زنگ بزن.میخوام باهاش الان حرف بزنم.اینم حرفات: دایی جون این ماشین نارنجی ام فرمونش شکسته این ماشین زرده چرخش در رفته شاسی بلندمم همش صدا میده این ماشین بزرگه ام اگه فشارش بدم چرخش در میره برام یه ماشین بدرد بخور بخر. با یه قطار آبی. یه لب تابم اگه شد بخر. بوس.بوس.بوس یه جوری هم میگی انگار ما تا حالا هیچ چیز بدرد بخوری برات نخریدیم.فدای شیرین زبونیهاتم. ...
23 ارديبهشت 1392

بی نظیرترین لحظه...تولد بردیای من

پسرک شیرینم... همیشه عاشق داشتن یه پسر خوشگل و حسابی شیطون بودم.از نوجوانی تا وقتی باردار شدم.از لحظه ای که من و بابایی تصمیم گرفتیم یه نی نی واسه خودمون داشته باشیم،من اصرار داشتم که این نی نی پسره.بابایی میگفت مهم اینه که یه بچه سالم داشته باشیم و من میگفتم خدا یه پسره سالم به ما میده.                                                            &nb...
19 ارديبهشت 1392

درد دل 16

عسل مادر...                 شیرین زبونم.. . سلام .پسرک بلای من ،هفته ای که گذشت روزای خوبی داشت.یه روز رفتی خونه آرتا جون.دوست و همسایه مون.و نرفتی مهد.آخه فاصله بین رفتن من و اومدن بابایی فقط نیم ساعته و مامان آرتا گفت که نبرمت مهد و ببرمت اونجا.وقتی میرفتی بهت گفتم اونجا چیزی نخوری و به چیزی دست نزنی.گفتی باشه.فقط از اون شکلات خوشمزه هاشون میخورم.وقتی از مدرسه اومدم میگی : مامانی هیشکی به من ازاون شکلاتا نداد... یه روز تو مدرسه روز آزاد داشتیم و شما مهمان ویژه بودی.توی راه که میبردمت مدرسه ده بار بوسم کردی و گفتی: چقد خوشحالم که میام مدرسه تون ....ا...
15 ارديبهشت 1392

مادر...

مادرم.... صبورترین مادر دنیا..... مادر شوهرم...مهربانترین مادر دنیا.... روزتون مبارک.سایه تون مستدام.دوستتون دارم   ♥ این فرشته کوچولوی من،همین الان از تلوزیون شنیده که روزه مادره.بدون اینکه من یا باباش چیزی بهش بگیم.الان توی اشپزخونه مشغول بودم.یهو اومد.دیدم گیتارشو گذاشته تو جعبه اسباب بازیش و داد دستم .منو بوسید و گفت:مامانی روزت مبارک.من برات اینو کادو کردم.خدایااااااااااااااا.نمی دونین چه حالی شدم.باورش سخته.چشمام پر اشک شد...... عاشقتم پسرکم ...
11 ارديبهشت 1392

یه جمعه عالی...

عشق مامانی... از جمعه برات بگم: روز جمعه خواهرا و برادرای بابایی با خانواده هاشون و مادر جون مهمون ما بودن.تقریبا بیست و دو نفر بودیم.همه باهم رفتیم غرقابزار.خیییییییلی خوش گذشت.مخصوصا به شما.هوا عالی بود.هر پنج دقیقه آفتاب تبدیل به بارون میشد و برعکس.ما هم همچنان تو بارون نشستیم....                         عصر هم که همه رفتن.من و بابایی تو کوچه مشغول بدرقه و خداحافظی بودیم و شما سخت مشغول شستن ماشین بابایی.وقتی اومدیم تو حیاط کل ماشین تا جایی که دستت می رسید کفی بود.ما کلی ذوق کردیم و شما باغرور: ما اینیم دیگه... آخر شب هم حوصله تو...
8 ارديبهشت 1392